❀ خاطراتی از جنس خورشید ❀

لحظاتی همنشین با دلهره...

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۳ ق.ظ
نمیدونم که ایا تا به حال شده لحظاتی رو در حد مرگ دلهره داشته باشی یا نه...من تجربه کردم و سعی کردم این تجربه رو به رشته تحریر در بیارم ...

روز چهارشنبه حدود ساعت 6.30 یا 7.00 عصر بود که بابا و مامانم برای خرید میوه و اینجور چیزا رفتن بیرون. تا وقت افطار هر چی منتظر شدیم خبری ازشون نشد و من و دو تا داداشم مجبور شدیم بدون حضور پر برکت مامان و بابا سر سفره افطار روزمونو باز کنیم. حدود ساعت 8.45 داداشم و خانومش اومدن خونمون ولی هنوز مامان و بابا برنگشته بودن.کم کم داشتم نگران میشدم پس تصمیم گرفتم با موبایل پدرم تماس بگیرم که متاسفانه متوجه شدم موبایلشون تو خونه جامونده. تا ساعت 9.30 با این ذهنیت که خیابونا شلوغه یا بازار شلوغه بی خیال طی کردیم تا اینکه حدود همون ساعت 9.30 مامانم از یه شماره ناشناس تماس گرفت و در حالی که بغض داشت گفت تو راه رفتن به بازار با یه بچه تصادف کردن ولی طوری نشده و ممکنه دیر تر بیان .منم که هول کرده بودم اصلا یادم رفت بپرسم الان کجان و چیکار میکنن بچه حالش چطوره؟؟؟.وقتی تماس قطع شد به داداشم که همراه دوستاش تو پارک روبروی خونه نشسته بودن و خاطرات دوران تجرد رو زنده میکردن گفتم مامان بابا تصادف کردن داداشم که ترسیده بود همش سوال میکرد: الان چطورن و کجان ؟؟؟ منم گفتم نپرسیدم که در اون شرایط این باعث عصبانیتش شد .داداشم خیلی سریع شماره ای که مامانم باهاش تماس گرفته بود رو با موبایلش گرفت و از صاحب موبایل خواست تا گوشیو به مامانم بدن. خلاصه ادرس بیمارستانو گرفت و رفت. منو زن داداشمم شروع کردیم به دعا خوندن، قران خوندن و التماس به درگاه خدا تا اتفاق بدی نیفتاده باشه. یک ساعت گذشت و تو این یک ساعت من مردمو زنده شدم تا اینکه داداشم اومد و منم شروع کردم به سوال پیچ کردنش که متوجه حضور مامان و بابام پشت سرش شدم. از خوشحالی داشت اشکم در می اومد.مامانم گفت که خوشبختانه بچه هیچ مشکلی نداشته و تا یک ساعت دیگه مرخص میشه و خونواده این دختر بچه هم چون مقصر خود خانوم کوچولو بوده شکایتی نکردن .سریع رفتم تو اتاقم و سجده شکر گذاشتم بعد از اونم از بابام خواستم تا قضیه تصادف رو برامون بگه و بابامم با گفتار شیرینش تموم قضیه تصادف رو با جزئیات کامل گفت...پایان

اینم اولین خاطره ای که گذاشتم با اغازی تلخ و پایانی شیرین .

خیلی وقت بود ننوشته بودم ولی اشنایی با افرادی مثل عمو ناصح و عمو صمد و فریاد باعث شد تا دوباره شروع کنم به نوشتن و از این بابت خیلی مسرورم

بابا چقد کمر شکنه رسمی حرف زدن56562_ghati1.gifحالا بیخیال... میدونم نوشتنم مشکل زیاد داره  پس نظر بدین... همین دیگه

تا درودی دیگر بدرود11192_gholi2.gif

۹۳/۰۴/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
khorshid ❋

نظرات  (۹)

سلام به شما
خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد و حال اون بچه هم خوبه. یکی از بدترین اتفاقات توی زندگی آدم همینه که این اتفاق براش بیفته. واقعا هم جای سجده شکر داشت.
همیشه شاد باشید


پاسخ:
پاسخ:
سلام .بله درسته... واقعا اینکه هیچکار بچه نشده بود یه معجزه بود چون حتی ماشین بابا هم دچار اسیب شد ولی بچه حتی یه خراش هم ندیده بود
ممنون از حضورتون
منتظر حضور مجددتون هستم
۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۵۸ ناصح (وب گرد)
سلام ، روز خوش
عبادت قبول
انشااله همه پدر و مادرا در کنار خونوادشون صحیح و سالم باشن ، خصوصا والدین شما .
نوشتارت و خاطره نویسی ات خیلی خوب و جالب بود ، الا قسمت آخر که :
تو که نیکو کلامی
تو که ختم مرامی

چرا دادی لقب استاد ما را
نگفتی باور آید و کنی دلشاد ما را

نگنجیم هم به پست خود
به وقتی که کنی هی باد ما را

ولیکن قانعم ، یکجا درست است
بجایی که ببینم گنده مار را

بگیرم دم اش و بالا بیارم
امان گر سوی خانم ها بیارم

کشند جیغ بنفشی از ته دل
تهی قالب کنند ، خواهش کنند ول

نیاری سوی ما استاد خدا را
هزاران خواهش آرند و تمنا
...
http://webgardi37.blogfa.com/1392/12

پاسخ:
پاسخ:
وااااااااای سلام عمو جون...ممنون که اومدین خیلی خوشحال شدم
ایشالا همه سلامت باشن.خیلی ممنون
بخاطره تاییدتون مشعوفم ... شما همیشه استادین. اونم که گفتم حقیقت بود وبلاگ شما باعث شد دوباره بنویسم و مرسیییی شعر، بسیار زیبا بود.
بازم ممنون که اومدین
بعد میگن آلفرد هیچکاک خدای دلهره بوده !! خودتون ببینید . تو این یه ذره جا چه طوری باعث دلهره مردم میشه!!!!

پاسخ:
پاسخ:
سلام عمو صمد ...افتخار دادین که اومدین...
دیگه چی کار کنیم سرشار از استعدادیم
ولی گاهی این دلهره ها لازمه تا بیشتر یاد خدا باشیم
بازم ممنون که اومدین
۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۶:۵۹ نازنین زهرا
خدا روشکرکه همه چی به خیرگذشته هزاران بارشکر...

پاسخ:
پاسخ:
بله خدا رو شکر .خیلی ممنونم.
این که خدارو شکر کردید کار خیلی خوب بود. شیوه تعریف کردنتون هم زیبا بود. اینکه آخرش خوب تموم شد خوبه انشالا دیگه تجربه نکنید

پاسخ:
پاسخ:
سلام ممنون از حضورتون
✖✖✖✖✖سلام عزیزم وبلاگ خیلی خوبی داری و مثل اسمت خوشگله✔✔✔✔✔
ممنون که به من سر زدی ✴✴✴✴
اگه بیش تر هم بیای خوش حال میشم✳✳✳
من که حتما میام ازت خوشم اومده♥♥♥♥♥♥♥
بابای⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐

پاسخ:
پاسخ:
سلام الینور جان.نظر لطفته... حتما منم میام. خیلی ممنون♥♥♥
آنگاه که تقدیر نیست و از تدبیر نیز کاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندامها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت است تجلی کند اگر هم هستیمان را یک خواستن کنیم یک خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از امید و یقین و ایمان بخواهیم پاسخ خویش را خواهیم گرفت
با سلام وب عالیی دارین.
موفق باشین.

پاسخ:
پاسخ:
سلام.ممنون از حضورتون ونظرتون
با سلام ممنون که بهم سر زدین.

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم
می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.

پاسخ:
پاسخ:
سلام خواهش میکنم... خوشحال میشم باز هم بیاین
درود

پاسخ:
پاسخ:
سپاس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی